بینوایان (Les Miserables) ویکتور هوگو

در اکتبر سال ۱۸۱۵ هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاک‌آلود و توبره بر دوش وارد شهر «دین‌یه» شد. مرد که لباسی زرد و مو و ریش‌هایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانۀ شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست. صاحب مسافرخانه از او پرسید: “پول می‌دهید؟” مرد گفت: “بله پول دارم.” اما صاحب مسافرخانه پسرکی را به شهرداری فرستاد و وقتی پسرک برگشت، به مرد گفت نمی‌تواند به او غذا و جا بدهد چون می‌داند او کیست، نام او “ژان‌والژان” است! ژان‌والژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فایده‌ای نداشت. این بود که در خیابان اصلی به راه افتاد…..